شکوفه انار مامان و بابا، نارمیلا جونشکوفه انار مامان و بابا، نارمیلا جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

قشنگ ترین اتفاق زندگی

یه شوک اساسی

1392/4/21 23:56
نویسنده : مامانی
341 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فسقلی شیطون

تو که ما رو کشتی مامانی. بعدا یادت نمیاد! برات مینویسم که بدونی چه استرس و شوکی به من و بابایی وارد کردی نیم وجبی!

بقیه در ادامه مطلب . . .

جمعه نزدیکای ظهر بیدار شدم. بابایی بساط صبحونه رو اماده کرده بود. یه کم نگرانت بودم. اخه از صبح اصلا تکون نخورده بودی. گفتم صبحانه بخورم شاید بیدار شی! کلی عسل خوردم که مثل همیشه ذوق کنی و شروع کنی به شیطونی. نیم ساعت دراز کشیدم ولی باز خبری ازت نشد. به بابایی گفتم دلم شور میزنه بریم دکتر؟ بابایی گفت بریم بعدش هم بریم خرید. سریع حاضر شدیم و زدیم بیرون. 1-2 تا درمانگاه و مرکز بهداشت سر زدیم بسته بودن یا دستگاه واسه نوار قلب تو نداشتن! رفتیم اورژانس بیمارستان سیدالشهدا که نزدیک بود. اونجا ازت نوار قلب گرفتن یه بیست دقیقه ای طول کشید داشتم میمردم از استرس. جقدر هم پرسنلش بداخلاق بودن! ماما اومد چک کرد و با خونسردی تمام گفت اصلا جالب نیست برو بیمارستان اکبر آبادی بستری شو !!!

                                                             niniweblog.com

داشتم پس میفتادم. اخه تو هنوز خیلی کوشولویی مامانی. خیلی زوده که بیای. با عجله رفتم طبقه پایین پیش بابا. تا چشمم بهش افتاد زدم زیر گریه. طفلک خیلی نگران شده بود و هی می پرسید چی شده؟ نارمیلا خوبه؟ گریه امون نمیداد حرف بزنم. به زور گفتم نه خوب نیست. niniweblog.com

یه کم اروم شدم و گفتم که موضوع چیه. سریع برگشتیم خونه و قرار شد بریم بیمارستان بهمن که اگه قرار شد به دنیا بیای حداقل دکتر خودم بیاد واسه عمل. تا برسیم خونه اروم شدم و به مامانجون گفتیم باید بریم بیمارستان!

سه سوت ساک اماده کردم و یه کم وسایل برای تو و خودم برداشتم و یه کمی هم اشپزخونه رو جمع کردم. مامان بزرگ هم برامون کلی البابو فرستاده بود که همش ولو بود تو اشپزخونه. بابایی هم تند تند اونارو تو یخچال جا داد. میخواستیم بریم که یادمون افتاد عکس نگرفتیم. با اعتماد به نفس چند تا عکس یادگاری هول هولکی هم انداختیم و با غرغرهای مامانجون که هی می گفت زود باشین بیاین بدو بدو رفتیم پایین.

تو کل مسیر همش دعا میکردم خوب باشی و نیای به این زودی. قران خوندم یه کم. بعدشم مدارکو سونوگرافی ها را مرتب کردم و تو یه پوشه اماده گذاشتم. رسیدیم و زود رفتیم بلوک زایمان. پاهام می لرزید بردنم تو یه اتاقی و دوباره نوار قلب گرفتن. برعکس پرسنل بیمارستان قبلی اینجا دکتر و پرستاراش کلی مودب و مهربون بودن و همین باعث شد اروم شم. دکتر شیفت گفت این که خیلی خوبه! کی گفته باید بستری بشی؟ بعدشم به بابایی گفتن برام ابمیوه بگیره و تو این فاصله هم به دکترم زنگ زدن و اونم گفت یه سونو هم برم که خیالمون راحت بشه. گفت بریم سونو دکتر اطهری. سونو هم رفتیم خیلی شلوغ بود تا 7:30 هم اونجا بودیم.خوشبختانه اونم خوب بود و خیالمون راحت شد niniweblog.com

ولی دیگه مامانی داشت میمرد از خستگی. خیلی روز بد و سختی بود. ناراحت

خداروشکر که حالت خوبه عشقم و بازم میمونی تو دلم تا بزرگ شی و به موقع بیای پیشمون. خیلی ترسوندیمون کوشولوی من. اینقدر شیطونی نکن و مواظب خودت باش. من که از خدامه زودتر بغلت کنم مامانی ولی یه کم دیگه باید تحمل کنیم تا ایشالا صحیح و سالم و تپل مپل بیای پیشمون.

مامان و بابا دوست دارن و منتظرتن فسقلی

خدا جونم مواظب همه نی نی ها و نی نی ناز من باش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)