شکوفه انار مامان و بابا، نارمیلا جونشکوفه انار مامان و بابا، نارمیلا جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

قشنگ ترین اتفاق زندگی

عشق من خوش اومدی

عشق من خوش اومدی قدم رو چشم من و بابایی گذاشتی فدای قد و بالات فدای شیرینیت فدای نگاه معصومت دوس داشتنی من خوش اومدی خداروشکر همه چی خوب بود. حالا بعدا میام مفصل برات میگم از صبح که بستری شدیم تا وقتی که مرخص شدیم چه اتفاقاتی افتاد. دوست داریم عروسک قشنگم ممنونم که صحیح و سالم اومدی پیشمون خدایا هزار بار شکـــــــــــــرت همه بچه ها رو در پناه خودت حفظ کن، مواظب گل ناز منم باش   نارمیلا روز تولدش تو بیمارستان              دخملی با وزن ٣٢٥٠ ، قد ٥٠ و دور سر 35 به دنیا اومد. ماشالاااااا به قد و بالاش   ...
7 مرداد 1392

فرشته قشنگ من فردا زمینی میشه

 امروز با بابایی رفتیم پیش خانم دکتر. مثل اینکه خیلی عجله داری و حسابی حوصله ات سر رفته. چون دکتر گفت به احتمال زیاد فردا میای !!!   عزیز دلم عشق مامانی و بابایی فردا یه اتفاق خیییییلی بزرگ قراره تو زندگی ما بیفته. قراره یه فرشته کوچولو بیاد و برای همیشه بشه همدم مامان و دخمل نازه باباش. قراره تو بیای مامانی. فردا با پاهای کوچولوت میای به این دنیا. آروم و قرار ندارم. کلی روزای خوب و شیرین تو تصوراتم هست که امیدوارم با اومدنت همشونو تجربه کنیم.  فردا از وجودم جدا میشی عزیز مادر . با اینکه از تو دل مامانی میای بیرون و میای تو بغلم ولی باز یه حس دلتنگی دارم. بی تاب بغل کردن و بوسیدنتم. بی تاب بوی ...
6 مرداد 1392

فقط یه هفته دیگه . . .

عروسکم سلام عشق مامان سلام شیطونک مامان سلام گلکم امروز از صبح که بیدار شدم همش دارم هفته بعد این موقع رو مرور میکنم. رفتن به بیمارستان و عمل و اومدن تو! همش تو ذهنم این چیزاس لحظه به لحظه میاد تو ذهنم. فقط یه هفته دیگه میای تو بغلم . من و بابایی کلی هیجان زده ایم. دوست داریم و بی صبرانه منتظریم . . . ...
5 مرداد 1392

شمارش معکوس

سلام دخمل قشنگم مامان فدات شه عزیز دلم. اومدم بگم فقط 10 روز دیگه مونده تا بیای پیشمون. اره گلم فقط 10 روز. باورم نمیشه روزای انتظارمون داره تموم میشه و به زودی میای تو بغلم و میتونم لمست کنم. فکر کردن بهش هم حس خیلی خوبی بهم میده. وای فکر کنم این ١٠ روز حسابی کــــــــــــــــــــش بیاد مخصوصا که مامانی خیلی سنگین شده و همه جوره داره اذیت میشه. اما انتظار برای اومدنت هم شیرینه گلکم. مواظب خودت باش و صحیح و سالم بیا پیشمون. بووووووووووووووس عروسکم ...
2 مرداد 1392

سیسمونی عروسک قشنگمون

سلام نفسم در چه حالی نیم وجبی من؟ مامان فدای تو بشه عسلم. بالاخره بعد از کلی سبک سنگین کردن و جلسه گذاشتن با بابایی به این نتیجه رسیدیم که وسایلت تو اتاق ما باشه از هر لحاظ بهتر و راحتتره. میدونم حتما بزرگتر که بشی شاکی میشی که با اینهمه جا چرا واسه خودت اتاق نداری! ولی غصه نخور گلم تو اتاق ما کلی واسه تو و وسایلت جا هست. حالا تو بیا بعدا اگه دوس داشتی یه اتاق برات اماده میکینم. عکسای سیسمونیت رو میزارم که یادگاری بمونه برات. دست مامانجون و بابایی هم درد نکنه که حسابی زحمت کشیدن.     برای دیدن سیسمونی دخمل نازم بفرمایید ادامه مطلب    سرویس چوب و ست کالسکه و . . . فرشته مامانی  ...
31 تير 1392

بالاخره مشخص شد !!!!

سلام مامانی؟ خوبی قربونت برم؟ امروز که 37 هفته و 2 روزته با بابایی رفتیم دکتر. فکر میکردیم ویزیت آخر باشه و دکتر واسه هفته بعد نامه بده برای اومدنت. اما خانم دکتر گفت عجله نکنیم و برات بهتره یه هفته دیگه هم بمونی تو دل مامانی. خیلی سخته ولی چاره ای نیست به خاطر سلامتی تو بازم تحمل میکنم عزیز دلم. تو هم قول بده مواظب خودت باشی و به موقع بیای پیشمون. دکتر یه آزمایش هم برامون نوشت و نامه برای پذیرش هم داد و گفت هفته دیگه هم باز بریم که مطمئن شه حالت خوبه عشقم. تاریخ اومدنت شد 12 مرداد عروسکم. یه تاریخ قشنگ دیگه به تاریخ های خاص تو زندگی من و بابایی اضافه میشه. روز شکفتن گل قشنگمون. مواظب خودت باش دوست داریم عزیزکم ...
30 تير 1392

تولدم مبــــــــارک

سلام سلام گلم عشقم امروز تولد مامانی بود. بابایی برام گل و کیک و یه کادو باحـــــــــــــال گرفته بود و یه تولد دو نفری گرفتیم.                                                                                      &...
26 تير 1392

یه شوک اساسی

سلام فسقلی شیطون تو که ما رو کشتی مامانی. بعدا یادت نمیاد! برات مینویسم که بدونی چه استرس و شوکی به من و بابایی وارد کردی نیم وجبی! بقیه در ادامه مطلب . . . جمعه نزدیکای ظهر بیدار شدم. بابایی بساط صبحونه رو اماده کرده بود. یه کم نگرانت بودم. اخه از صبح اصلا تکون نخورده بودی. گفتم صبحانه بخورم شاید بیدار شی! کلی عسل خوردم که مثل همیشه ذوق کنی و شروع کنی به شیطونی. نیم ساعت دراز کشیدم ولی باز خبری ازت نشد. به بابایی گفتم دلم شور میزنه بریم دکتر؟ بابایی گفت بریم بعدش هم بریم خرید. سریع حاضر شدیم و زدیم بیرون. 1-2 تا درمانگاه و مرکز بهداشت سر زدیم بسته بودن یا دستگاه واسه نوار قلب تو نداشتن! رفتیم اورژانس بیمارستان سیدالشهدا که نزدیک بود. ا...
21 تير 1392

شیطونی نکن !!!

سلام عسل خانوم. جیگر مامان خوبی؟ دیروز نوبت دکتر داشتیم. بابایی 3 روزه ماموریته واسه همین با مامانجون رفتیم. اوووووووووووووف خیلی طول کشید. دکی جون همیشه دیر میاد متاسفانه. 5 رفتیم 10 رسیدیم خونه! دکی شکممو با دست معاینه کرد و گفت زیادی سفت شده و ممکنه منجر به زایمان زودرس بشه. مخصوصا که گروه خونیم هم منفیه!!! اینو دیگه نشنیده بودم. قرص داد و نامه اورژانسی واسه بیمارستان که اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاد سریع بریم بیمارستان. این دو سه روز خییییییییییلی درد دارم مامانی. همش دراز کشیدم و شکمم انگار داره میترکه از بس کش اومده. فسقلی اینا همش زیره سره توئه!! بابایی هم نیست خیلی بهم سخت میگذره. همش دلتنگم و اشکم سرازیر میشه. خدا تو و همه ...
16 تير 1392

هشت ماهگی نفسم

دوباره سلام خوبی دخمل طلای مامان؟ عزیزکم ماه هشت هم بالاخره تموم شد. یه کم اذیت شدیم ولی خداروشکر فعلا همه چی مرتبه. میدونی که ١٣ هر ماه میریم تو ماه جدید. این آخرین ١٣ هست که تو دلمی مامانی!!! اره مامانی. داره تموم میشه. فقط یه ماه دیگه مونده تا بپری تو بغل مامانی ایشالا. نمیدونم از الان میشه شمارش معکوس یا هفته های اخر یا روزای اخر فقط مهم اینه که داری میای. من و بابایی با کلی هیجان منتظرتیم. مامانجون و بقیه هم همه خوشحال و منتظرن. هوا خیلی گرم شده و مامانی خیییییلی توپول! بابایی بهم میگه قربونت برم که طول و عرضت یکی شده !!! همه چی سخت شده فسقلی. حتی راه رفتن! همش فدای یه تار موت. تو سالم بیا پیشمون مامان سخت تر از اینارو هم تحمل میک...
13 تير 1392